تاسحر ای شمع بربالین من
امشب از بهر خدابیدار باش
سایه ی غم ناگهان بردل نشست
رحم کن امشب مرا غمخوارباش
کام امیدم به خون آغشته شد
تیرهای غم چنان بر دل نشست
کاندرین دریایمست زندگی
کشتی امیدمن بر گل نشست
آه!ای یاران به فریادم رسید
ورنه مرگ امشب به فریادم رسد
ترسم آن شیرین تر از جانم ز راه
چون به دام مرگ افتادم، رسد
گریه و فریاد بس کن شمع من!
بر دل ریشم نمک دیگر مپاش
قصه بی تابی دل پیش من
بیش از این دیگر مگو خاموش باش
جزتوام ای مونس شب های تار
در جهان دیگر مرا یاری نماند
ز آن همه یاران به جز دیدار مرگ
باکسی امیددیداری نماند
همدم من ، مونس من ، شمع من
جز توام در این جهان غمخوار کو؟
واندرین صحرای وحشت زای مرک
وای برمن وای برمن یار کو؟
اندرین زندان، من امشب ، شمع من
دست خواهم شستن از این زندگی
تا که فردا همچو شیران بشکنند
ملتم زنجیرهای بندگی